شاعر : محمد حسین انصاری نژاد نوع شعر : مدح و مرثیه وزن شعر : مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن قالب شعر : ترکیب بند
بر نیزه ماه ودست گل افشان باد بود وقت طلـوع،زمـزمهاش انْ یكـاد بود
آنـجــا مــیــان دشــنـــۀ ابـنزیــادهــا بـر نـیـزههـا فـرود كـبـوتـر زیـاد بود
«بر نـیـزهها طـلـوع سر سـربدارها»صحراشگفت درتب صبح معـاد بود
یارب سحر چه ولولهای درمیان باغ درسوگ كـشتگان شقـایق نژاد بود؟! چاووش صبح محشر ویك قوم درخروشیـك پـرده از تـجـلّی زینالـعـبـاد بـود
درهر بهار چشم به شطّ فرات داشت در بـاغ لالـه،راوی فـصل جهـاد بود
این خطبهها صحیفۀ سرخ قیام اوست
بـرشـامـیـان ادامـۀ مـاه تـمـام اوسـت
میخوانم ازحوالی شب كوچههای شام چون ابرشرحهشرحه غزلهایناتمام
بـانـگ درای قــافــلـهای را شـنـیـدهام بین فرود سنگ وهیاهوی خاص وعام
او كیست در میانۀ زنجیر درخروش؟!چون ذوالفـقارحـیدری آشفـته درنیام
تا خـطبه خواند شهـر سراسر بلند شد در حـیرت از تجلی سرهای تشـنهكام
برمركـبی بدونعـماریست مـاهمن درخود شكسته میشنوم خطبه را مدام
بـیـن درنـگ قــافـلـه شـرح قــیــام را میخـوانـم ازصـحـیـفۀسجّـادی امـام
سـر داد تـا خـروش انـابن القـتـیـل را
خاموش كرد همـهـمه و قال و قیل را
یا ایهاالخطیب!پس ازاین خموش باش برخطبههای معجزه یك باره گوش باش یاایـهـاالخـطـیب!فـرود آ از آن بـلـنـد كمترعـبید ملعـبهای دینفـروش باش
اینجا منم خـزائن عـرشیست دركـفم دورازخزانۀ زروآن نازونوش باش ازسنگفرش كاخ رها شو درآ به عرشیعـنی مـریـد سـیـدی آئـیـنهپـوش باش
دارالخـلافه دستخـوش بـرق آه ماست صبح قیامتست پس ازاین به هوش باش خورشید در میانۀ زنجیر،خطبهخوان ایشام بیستـاره سراپا خـروش باش
از كــربـــلا ادامــۀ تــوفـان مـیآورد
فــوج پـرنـدگـان پــریـشــان مـیآورد
درچشم اودرخت،كتابیست شعلهور اورا به باغ لاله خطابیست شعلهور
دلـواپس اسارت گـلهای هاشـمیست هرگل ازآن بهار،گلابیست شعلهور در مجلس یـزید،نگـاهـش به نـیـزهها برخیزران وشطّ شرابیست شعلهور
یك كهكشان ستارۀ سرخست پیشرو ازچشمشان فرود شهابیستشعلهور
با خـیزران بهگـونۀ قـرآن كه میزند هر آیهاش نزول عـذابیست شعـلهور
این كشتگـانتـشنه،شهـیدان كیـستـید؟ بازازگلوی عشق جوابیست شعلهور
مـاه مـرا توهرشـبـه بـربـام دیـدهای
درمــوجخـیـز ظـلـمـت ایـام دیـدهای
درپــردۀ حـجـازی اذانـش شـنـیـدهای اورا مــیـان جــذبــۀ احــرام دیــدهای
او را چه ناشـناس،شـبانگاه تا سـحـر آهــسـتـه بـیـن كــوچـۀایـتــام دیـدهای
میپـرسم ازمدینه توهرشب امام را دركـوچههای گـمـشده گـمنام دیـدهای
اورا به چشم خصم جـفا پیـشۀ عجب آئـــیــنــۀ مــجــسّــم اســـلام دیـــدهای
بنویس شرح مصحف سجّاد را كه تو اورا شهـید عـشق، سرانجـام دیـدهای
بـگـذارتــا حـدیـث فــرزدق بــیـاورم
از آن شـراب،مـستی مطـلـق بـیاورم
ذیالحجه بود همهمه درمسجدالحرام لبیك حـاجـیـان وهـیاهـوی و ازدحـام
روزی رسید كوكـبهای شوم درحـرم آمـدمـیـان تـلـبـیـههـا نـاگـهـانهـشـام
یكدم صدا زدنـد هـلا كـوچه وا كـنید امّا تكـان نخـورد كس آنجا بهاحـترام
در گیر و دار همهـمهها ناگهان رسید از راه مـثـل مــاه شـب چــارده امــام
صفها زهم شكافـته شد پیش پای او میرفت جـانب حـجـرآن گاهگـامگـام پرسید ازهشام كسی این شكوه كیست؟ اینست اصل كوكـبۀ شاهی اینمـقـام
فـریاد زد فرزدق و كمكم قـصیده شد
خـلـعـت بـرای آخـرتـش آفــریـده شـد
ازمن بپرس كیست كه معشوق عالمستشعر من از صحیفۀ این باغ شبنمست اوكیست ابن مروه وبطحاست،ابن نورازاوست اگر كه ركن و مقامست و زمزمست این سنگریزهها بهشهادت سخن كـنند در دست او كه معجزههایش دمادمست دارالشفاست چشمش وهنگامه میكند دستش برای هردل مجروح مرهمست دارد به روی دسـت سـفـرنـامـۀ قـیـام اووارث حـسـیـن ذبــیـح مـحـرّمسـت
این شعرخسته ازنفس افتاد نیمهشب
در غـربت صحـیـفۀ سجّـاد نیـمهشب